دختر چهل گیس بهار
خاطره های زهرآگین
و به خاطر می آوری روزی را که آن ترانه را به یگانه معشوقت تقدیم کرده بودی!!!
راهی نمی ماند جز به یادآوردن و تلخ گشتن
اینک من هستم و تکرار این ترانه و احساسی که هیچ شباهتی ندارد به حال آن روزها
آه ای گذشته ! پس کی میگذری؟
و بفهمی اگه تو هم اون گذشته لعنتی رو رها کرده باشی ، اون رهات نمی کنه
گذشته ای که نه میشه انکارش کرد ، نه میشه تعریفش کرد
مثل زخمی روی صورت همیشه باهاته. همه می بینن اما نمی تونی بگی چرا زخمی شدی از کی زخم خوردی
دنیای این روزای من
خانه ات لانه موش تو باشد
عشق تو گوش دادن بي بي سي
همدمت قهوه جوش تو باشد ...
روي اين تخت خواب يكنفره
شعر را عاشقانه ميگويي
خسته از خوانده ها و خواهان ها
خسته از شعبه هاي يك تا بيست
به وكيلي كه خسته است از خود
هيچ وقت اعتراض وارد نيست
كاش ميشد كه با خودت باشي
با ضميري كه مستتر كردند
دوستان زياد دور و بَرَت
خلأت را بزرگتر كردند
نصف پرونده هاي پيروزت
همه مديون سرخي تن توست
فكر تو پيش ظرفهاي كثيف
فكر قاضي به فرم كيف توست
كيف چرمي كه پر شد از قانون
چمداني است سمت آزادي
دستِ تو بود ، بعد رفتن او
شعر را هم طلاق ميدادي...
زندگي شكل يك خيابان است
هركه امروز هست فردا نيست
عشق اي عشق لعنتي پس كو
چهره آبي تو پيدا نيست...
آنا لمسو
بودن یا نبودن
عزیزم خوب است که نیستی و لحظه لحظه ام عذاب وجدان با تو بودن نیست
عزیزم خوب است که نیستی ودیگر هم آغوشی هایمان تحقیرم نمی کند
عزیزم خوب است نیستی و نمی ترسم که بیندازی آن تشت رسوایی را
عزیزم خوب است نیستی و من بی مرز آزادم
عزیزم خوب است نیستی . خوب است رفته ای
به هزاران دلیل که می دانی و می دانم !
می بینی نبودنت آنقدرها هم بد نیست
فقط جگرم می سوزد برای سادگی ام
درد من نبودن تو نیست. خوب است نیستی
درد من رفتن تو نیست درد من بوی تعفنی است که از باورهایم بلند شد.
درد من خنجری است که از پشت در قلبم فرو کردی
درد من آن لحظه ایست که خیره در چشمان اطرافیان هیچ برای گفتن نداشتم وقتی انکارم کردی
عزیزم خوب است نیستی اما کاش به خاطر خودم می رفتی آن روزهایی که ایمان داشتم ملکه قلب توام و ماندنت از دوست داشتن است . آن روزهایی که ملتمسانه می خواستم نباشی
یادت بخیر
یاد لحظاتی شیرین هرگز ما را رها نمی کند
اینکه طعم لبانت ملس بود و
بازوانت از هر قلعه ای امن تر...
به عکست که خیره می شوم دوباره به چشمان نامردت دل می بندم
عکس کوچک کنار تخت فلزی من تنها چیزی است که از هجوم سهمگین خشم تو در امان ماند.
تو هر روز در یاد منی و من هنوز همانم اما در این ویرانه هیچ گاه جای تو خالی نمی شود
حتی در میان تنهایی ها بغض ها و دلتنگی ها
خدایت بیامرزد...
دلتنگ شو برایم تا شاد باشم که تو هم باخته ای
ساعتها حرف زدن با روانشناسی که انگار هرگز عاشق نبوده
مرور تمام زخمهایی که خوردم
حتی یادآوری خاطرات خوب
سفر به جنگل و دریا و کوه و کویر
خوشی یا ناخوشی روزگارت
هیچکدام چاره من نیست
چاره درد به جا مانده از تو ، مرگ یکی از ماست.
قصه
گفت: میخواهمت از عمق جان
گفتم: باور ندارم
گفت: در راستی ام شک نکن. به چشمانت قسم دوستت دارم
گفتم: دوستت دارم ها فریبی بیش نیستند
گفت: مرا برای گناه دیگران مجازات مکن
گفتم: خود را مجازات می کنم که ساده بوده ام
گفت: می پذیرم هر چه هستی هر چه بوده ای
گفتم: برو که توان دوباره ام نیست
گفت: دلتنگت می شوم
با خنده ای بی رحمانه گفتم: عادت میکنی
گفت: هدیه ام را بپذیر
بغض و ترس و خاطره ای آمد ، گفتم: با خود عهد کرده ام هیچ نپذیرم از هیچ کس
گفت وگفتم ، گفت و گفتم ، گفت و گفتم
برخاستم که بدرقه کنم ، رنجید و شکست
او رفت و من چون بارهای دگر نشستم و گریستم برای محبت هایی که هست اما باور نمی کنم
چون یک بار باور کرده ام آن دروغ را که نباید ...
تاوان
سال ها پس از این روزها ، حتی شاید بعد از من و تو
دلبری خواهد آمد بر سر راه دردانه ات
کسی مثل من اما نه با این معصومیت!
شاید ورق برگشت و یک مرد مظلومانه باخت
درد است تاوان گناه دیگری را دادن